باید از محشر گذشت
این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست.
گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است
عذر می خواهم پری عذر می خواهم پری
من نمی گنجم در آن چشمان تنگ.
با دل من آسمانها هم تنگی می کنند.
روی جنگلها نمی آیم فرود
شاخه زلفی گو مباش. . . آب دریاها کفاف تشنه ی این درد نیست.
. . .
احمد کایا - کسی که رفتنش بی سر و صدا نبود. . .
بی تو میروم. . . Gidarim
دیگرباتو آرام نمی گیرم./به شامگاهان ره میسپارم و می روم.
حسابمان به روز محشر بماند./دستم را میشویم و می روم.
تو دیگر خود را آزار مده./بی سر و صدا و آهسته،
بر انگشتانم همانند آب،/جاری میشوم و می روم.
دیگر تو خود را به زحمت مینداز./مرا نه جسمی بر جای مانده و نه جفایی،
این بار دیگر شکایتی ندارم/ دندانهایم را می فشارم و می روم.
. . .
احمد کایا به سال 1957در ملاطیه ترکیه به عنوان پنجمین فرزند یک خانواده چشم به جهان گشود. پدرش کارگر منسوجات و مادر متعد به تربیت فرزندان بود. روزی پدرش در همان دوران کودکی ساز باغلاما را برایثش تهییه کرد کایا اولین اجرای خود را در 9 سالگی به روی صحنه رفت.در روزهای تعطیل بر روی مینی بوس ها کار میکرد. وقتی پدرش از کارخانه بازنشسته شد به استانبول مهاجرت کرد و در محله کوجا مصطفی پاشا ساکن شدند. احمد کایا در اواسط دهه هفتاد میلادی دبیرستان را به پایان رسانید و علاقه اصلی خود موسیقی را به طور جدی ادامه داد او بنیانگذار سبک اعتراضخوانی در موسیقی کشور ترکیه، و از افراد دموکرات است.معروفترین آلبوم او(ترانههایم برای کوهها) نام دارد که بیش از یک و نیم میلیون کاست فروش کرد و جزو پرفروشترین آلبومهای تاریخ موسیقی ترکیهاست. معروفترین اثر او «با گریه هایمان» از همین آلبوم است که محبوبیت زیادی یافت. وی به هر دو زبان ترکی و کردی آواز میخواند. او در سال2000در پاریس به دلیل سکته قلبی درگذشت (عدهای بر این باورند که توسط حکومت ترکیه مسموم شدهاست) و در گورستان پرلاشز مدفون است.
دیگر با تو آرام نمی گیرم Artýk seninle duramam
به شامگاهان ره می سپارم و می روم. . . Bu akþam çýkar giderim
من از رویای آبی آن سالها . چیزی به یاد ندارم.همچون جوانه کوکبی که بر صخره آسمان معلق است.مدادی بر میدارم، صفحه کاغذی سپید، کلمه ای کوچک، کرانه حسی غریب لا اقل مرا تو به یاد خواهی آورد.اکنون به یادت آوردم ای دل غریب و می دانم که بعد از تو. . . بعد از تو عادتی است همیشه پیش از غروب، چراغ خانه خود را روشن خواهم کرد.
صدای گام های بی رمقی می آید.انگار کسی با کوله بار غصه هایش به امتداد شب میرود.چه کسی لبخند را به مهمانی می آورد؟راستی خنده چه رنگی داشت؟تو به یاد می آوری
در ته این زندگی مرگ است که ما را فرا میخواند
انسان را وقتی در گور میگذارند زمان برایش بیمعنا میشود
فهمیدم تا ممکن است باید خاموش ماند تا ممکن است باید افکارم را برای خودم نگه دارم
همه از مرگ میترسند من از زندگی سمج خود
میترسم بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم
کسی تصمیم به خود کشی نمیگیرد خود کشی با بعضی هاست
انسان در زندگی یک سرمایه بزرگ دارد آن سرمایه خود کشی است
تنها فایده تاریخ این است که انسان ازمطالعه اش از ترقی آینده بشر هم ناامید میشود
عشق ما به همدیگر ساده و بی پیرایه است، ما دور یک میز مینشینیم و در میخانه زندگی از یک شراب می نوشیم. هنگامیکه جامهامان را به هم می زنیم، نسیم عشق و نفرتمان شروع به وزیدن میکند. مست میشویم، تصاویر کشتار از جلوی دیدگانمان می گذرد، در مغز ما شهرهایی ویران میشود و فرو می ریزند، گرچههردوی ما زهخمی هستیم و از درد می نالیم، قصری بزرگ را به یغما می بریم. فریاد میکشم:”فرمانده!” او رو به من میکند و من از دیدن دلشوره اش ه خود می لرزم!
به کجا میرویم؟ آیا سرانجام پیروز خواهیم شد؟هدف از این همه جنگیدن چیست؟ ساکت باش سرباز هرگز پرسش نمیکند
مردگان در درونم فریاد بر می کشند:” نمیر تا نمیریم. ما مجال نیافتیم با زن مورد علاقه مان باشیم، تو با او باش و با اوسرکن! ما مجال نیافتیم تا به افکارمان جامه عمل بپوشانیم، تو به آنها واقعیت ببخش! ما مجال نیافتیم تا آرزوهایمان را متبلور کنیم، تو آنها را قطعیت بخش!کارهای نا تمام ما را تمام کن! ما شب وروز از معبر جان تو عبور میکنیم. نه، ما نمرده ایم، ما از تو نبریده ایم، ما به خاک سقوط نکرده ایم. ما، در اعماق جان تو به تکاپو مشغولیم. نجاتمان بده!”
من میترسم، خداوند فرمان مبارزه را صادر میکند و من در حالی که میلرزم حمله می کنم.
خدایا، تو کیستی؟ تو در نگاه کم سوی من به قنطورس میمانی که دستانش به سوی آسمان کشیده شده است و پاهایش در گل و لای فرومانده است.
من کسی هستم که بیوقفه در حال صعود است.
چرا صعود می کنی؟ تو همه عضلات را میکشی، می کوشی و مبارزه میکنی تا از جانور بیرون بیایی از جانور و از انسان. مرا تنها مگذار!
من مبارزه میکنم و صعود میکنم مبادا غرق شوم.من دستانم را دراز میکنم، من به بدنهای گرم می چسبم، سرم را بالاتر از مغزهایم میگیرم تا بتوانم نفس بکشم.من خود ار به همه جا میکشم و در هیچ جا محصور نمی شوم.
خدایا چرا میلرزی؟
من میترسم! این صعود تاریک پایانی ندارد. سر من شعلهای است که بیوقفه میکوشد تا خود را رها کند، اما نفس شب همواره می دمد تا مرا خاموش سازد. تلاش من در هر لحظه به خطر میافتد. تلاش من در هر تنی به خطر می افتد. من گام بر میدارم و در جسم، مانند مسافری شب زده، سکندری میخورم و فریاد بر می دارم: کمکم کنید!
روح انسان یک شعله است، پرنده آتش است که از روی شاخه ای به شاخه دیگر می پرد، از ذهنی به ذهنی دیگر می رود، و فریاد بر میدارد:” من قرار نمیگیرم، من سوزانده نمیشوم کسی نمیتواند مرا خاموش کند!”
ناگهان همه جهان به درختی شعلهور تبدیل میشود. در میان آتش و دود، من پاک و خونسرد و آرام بر فراز حریق آرامم و آن میوه غایی آتشین را تماشا میکنم _ نور را.